فكر ميكردم
دوستت كه داشته باشم
گره كور زندگي شل ميشود
خوشبختي سرش به سنگ ميخورد
بهشت را ميگذارد
براي خدايي
كه عشق را تبعيد كرد
و برميگردد...
ميخواستم
با هر چرخ اين زمين گرد
به تو برسم

ميخواستم
بخوانم چرخ چرخ عباسي...
و خوشبختي
مرا بندازد توي آغوشت
اما نشد كه نشد كه نشد
حالا هر لحظه
گره دو دست از درون
روي گردنم فشرده تر ميشود
و نبضم
كندترو كــــــندتــــــر و
كـــ نـــ د تــــ ر و
كـــــــــــ نــــــــ د
________

واقعيت دارد؛ دوستم نداري
و ديگر
نه زمين
نه خوشبختي
نه حتي خدا
هيچ كس نميتواند
دست مرگ را از گلويم بردارد

{-109-}
7 امتیاز + / 0 امتیاز - 1394/01/23 - 22:01